کلاس ششم ب دبستان شهید قزوهی آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : محمدعلی ملک پور
داستان/ هفته معلم گرامي باد
سر كلاس همه آرام و ساكت نشسته بودند و به فرمولهاي رياضي كه آقاي سعيدي روي تخته سياه مينوشت، خيره شده بودند. او داشت فرمول را توضيح ميداد و به نظر ميآمد كه هنوز چند تا از بچهها با آن مشكل داشتند؛ انگار خودش متوجه شده بود، بدون اينكه سر برگرداند گفت: «بچهها! يك مثال ديگر ميزنم». علي طبق معمول گيج شده بود، هميشه هر وقت آقاي سعيدي فرمول جديدي را توضيح ميداد، اخمو ميشد و تا زماني كه از آن روش جديد سر درنميآورد، اخمهايش را باز نميكرد؛ روي دفترش خم شده بود و داشت فرمول را براي خودش حل ميكرد. آقاي سعيدي مثالي روي تختهسياه نوشت و ناگهان سكوت كرد؛ براي دقايقي همهچيز در سكوت گذشت، بچهها همين طور به تخته سياه خيره شده بودند و آقاي سعيدي چيزي نميگفت؛ ناگهان دستانش تكاني خورد و به آرامي روي تخته سياه كشيده شد اما هيچ توضيحي نداد. به نظر ميآمد علي توانسته بود از روش حل كردن فرمول سر دربياورد، با لبخند به من اشاره كرد و گفت: «فهميدم». اما آقاي سعيدي هنوز پشتش به ما بود و حركتي نميكرد، ميترسيديم چيزي بگوييم، آخر جذبه خاصي داشت. شايد 10 دقيقهاي به همين شكل گذشت و كلاس در سكوت خاصي فرو رفته بود كه ناگهان گچ از دست آقاي سعيدي به پايين افتاد و آنجا بود كه علي كه بر صندلي رديف اول مينشست به سرعت به سمت تخته دويد تا گچ افتاده را به آقاي سعيدي بدهد و به نوعي هم خودش را براي آقا معلم لوس كند. علي گچ را به سمت آقاي سعيدي گرفت، اما جوابي نشنيد، آهسته با دست به او زد كه يك دفعه آقاي معلم روي زمين افتاد، اين اتفاق آنقدر به سرعت گذشت كه ما اصلاً متوجه نشديم چه روي داده است. بچهها مدام فرياد ميكشيدند و چند تا از بچهها هم به بيرون از كلاس دويدند تا آقاي مدير و ناظم مدرسه را خبر كنند. صداي «اللهاكبر» آقاي عبدي مدير مدرسه وقتي وارد كلاس شد هنوز تو گوشم است؛ آقاي سياري معاون مدرسه نيز همه بچهها را از كلاس بيرون كرد؛ آقاي عبدي سعي ميكرد، آقا معلم را به هوش آورد و با صداي هيجان زدهاش به آقاي سياري ميگفت «به اورژانس زنگ بزنيد». لحظات عجيبي بود؛ راستش ما خيلي هم درس رياضي را دوست نداشتيم ولي به اين معني نبود كه آقا معلم را هم دوست نداشته باشيم؛ البته اگر يكروز ميشنيديم كه كلاس رياضي تشكيل نميشود، خيلي شاد ميشديم و هورا ميكشيديم. خب هر چه باشد، درس رياضي خيلي هم آسان و لذتبخش نبود به خصوص كه مجبور بوديم پاي تخته تمرين رياضي حل كنيم و اگر اشتباه ميكرديم، آقا معلم تذكر ميداد كه آنقدر بازيگوشي نكنيد و به درس گوش دهيد. از نظر ما سختترين درس رياضي بود و هميشه خدا خدا ميكرديم كه آقا معلم مريض شود و سر كلاس نيايد اما آنروز كه حال آقاي سعيدي بد شد خيلي ناراحت شديم؛ يك كمي هم ترسيده بوديم و از همه بدتر وقتي بود كه اورژانس آمد. آقاي سعيدي را روي برانكارد گذاشتند اما پارچه سفيدي رويش كشيده بودند؛ چشمان آقاي عبدي خون افتاده بود و حرف نميزد فقط دندانهايش را به هم ميفشرد. باور كردني نبود؛ يعني آقا معلم فوت كرده بود؛ اين تنها چيزي بود كه آن لحظه ذهن همه بچهها را به خود درگير كرده بود. تمام دبيران مدرسه گريه ميكردند و بچهها هم هنوز هاج و واج مانده بودند كه چرا اينگونه شده بود و انگار همه شوك زده شده بوديم. در چند روز آينده مدرسه سياهپوش آقا معلم شده بود و بچهها هر بار با ديدن عكس مهربانش و همان جذبه خاصي كه هميشه داشت، گريه ميكردند. بعد از آن يك ماهي طول كشيد تا معلم رياضي جديد به كلاسمان آمد و صد البته وقتي هم كه آمد انصافاً مرد بسيار خوبي بود، اما بنده خدا همان جلسه اول تا آمد فرمولي را توضيح دهد بچههاي كلاس زير گريه زدند و گريهها و اشكريختنها باعث شد تا جلسه اول به ياد آقاي سعيدي بگذرد. گاهي اوقات فكر ميكنم شايد اگر آقاي سعيدي جلوي چشمان خودمان از دنيا نرفته بود اكنون ما اين احساس را پيدا نميكرديم تا تصميم بگيريم به بخاطر شادي روح آقا معلممان در درس رياضي پيشرفت كنيم و اينگونه شد كه دوسوم كلاس ما به رشته رياضي رفت و هفت نفر از بچههاي كلاس هم دبير رياضي شدند. از آن روزها اكنون سالها ميگذرد و من و علي هم معلم رياضي شديم؛ علي ميگويد «هر وقت پشتم به بچههاست و فرمولها را روي تخته مينويسم ياد آقاي سعيدي ميافتم و با خودم فكر ميكنم واقعاً اين يك نعمت است كه وقتي اجل ما آدمها فرا ميرسد در يك موقعيت خوب باشيم و چه زيباست كه اين موقعيت لحظه تدريس باشد، لحظه آموختن، لحظه شمع بودن و سوختن
نظرات شما عزیزان: |
||
![]() |